"و ر وزگار هر چه را که بیشتر دوست بداری از تو دریغ میکند. پس من با همه ی وجودم خود را زدم به مردن! تا روزگار دیگر کاری به من نداشته باشد." - به قول قیصر جان امین پور -
میداانی؟ کافیست در روزهایت فکر کنی که چقدر وابسته شده ای - فکر کنی چقدر کسی را دوست داری. با فکر کنی چقدر دوستت دارد. به آنی دنیا بی رحمانه او را از دستهایت که نه از دل های یکدیگر فراری می دهد... میترسم بگویم دوستشان دارم. میترسم از عشق بگویم. از حجم خوشبختی که دنیا به آدم می دهد و از آدم میگیردش!
از این روزگار و بادهای نابلدش میترسم...
باید اتفاق می افتاد. باید رهایی آدم پالایش میشد. در گرو اتفاقات روزانه اسیر بودم. حالا میخواهم این رهایی دیوانه وار را بازیابم...
نمی نویسی؟
نه
فقط میخواستم بگم عکس بک گراند وبلاگت با این که خیلی زیباست اما جدا باعث شده که خطوط خوندنی نباشه .
موفق باشی .
بله اما زیاد پیگیر نیستم شاید. اینجا در سکونی بی خواننده ست. مثل خودم که خوانا نیستم
مرسی از شما